جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

حرفهاي ماه مهر

  وقتي جانان نقاش مي شود....  دفتر و ماركر نويي را كه از شهر كتاب خريده بودم  يك آن دست جانان ديدم... تا خودم را برسانم كارش را كرده است ... خيلي زود اثر هنري خود را در دفتر نو من ماندگار كرد.... اينهم يك اثر هنري ديگر  كه البته من فقط خورشيد خانوم و ابر را در آن تشخيص مي دهم...   جانان و آوا در نمايشگاه گل و گياه       بيماريهاي قلب به روايت جانان...   وقتي «ملي‌جون» مي رود ... اصولا با رفتن ملي‌جون در خانه ما قيامتي به پا مي شود ... قبل از رفتنش بايد بساط عيش و نوشي براي دلبندان بچينيم تا مراسم بدرقه خيلي دراماتيك...
27 مهر 1392

زندگي هيجان مي خواهد ...

يك روزهايي هست كه فقط مي خواهي درحال و هواي خودت باشي . خودت هستي و در روزمريگي‌هايت گير افتاده‌اي. و عجيب، اين اينرسي سكون حال خوبي هست! اما همين‌طور  كه سركار مييروي و ميآيي و ول مي چرخي و بچه بزرگ مي كني و قرمه سبزي مي‌پزي و در اينرسي ساكن خودت غرقي ...  از اعماق ماهيچه‌هاي پاپيلاري قلبت كسي مي گويد خب! تا كي مي خواهي روي اين پله بنشيني و استراحت كني؟ پله‌هاي بعدي هنوز مانده‌اند . اين همه خون‌دل خوردي و جنگيدي براي هدفت... حالا   هدف چند پله رفته بالاتر تو هم برو...برو تا آخر برو... و تو مي ماني و يك تصميم كه از ذهنت مي گذرد و بر رفتارت جاري مي شود و خيلي زود به آن عادت ...
23 مهر 1392

دورا شدن هم خوبه!

جانان: ماماني من مي خوام اتاق انتظار داشته باشم! من: وقتي بزرگ شدي اگه خانوم دكتر شدي تو مطبت يه اتاق انتظار هم داري! جانان: نه مامان من مي خوام بزرگ شدم « دورا» بشم!   پي‌نوشت: دورا نام يك شخصيت كارتوني است. مي دانم كه خيلي از شما ها مي دانيد و البته خيلي ها هم نه!   ...
21 مهر 1392

خداحافظ ويروس لعنتي

  چند روزي آواي مادر ناخوش بود . نه لب به غذا زد نه به شير... فقط آب مي خورد و غرغــــــــر مي كرد. هرقاشق غذايي كه به سمت تودل‌بروي ما مي رفت با گريه سرش را برمي گرداند و با چشمهاي گريان مي گفت « نه نه نه نه نه نه»  اين يك هفته بي‌غذايي دختر فسقلي مان را فسقلي تر كرد... و نازك نارنجي! و شايد اين اولين بار بود كه نگراني خواهرانه را در چشمان دريايي جانان مي ديدم؛ «- مامان آوا چي‌شده؟» «- مامان دارو دوس نداره نمي خوره ولش كن!» « - عزيزم، گشنگم ! چي شده؟»   و اما «ملي‌جون» اسفند دود مي كرد و تخم‌مرغ مي شكست . و البته كه ب...
15 مهر 1392

شمال و پاييز

نخستين روزهاي پاييز مهمان دريا بوديم و اين پاييز چه قشنگ آغاز شد... در كنار عزيزانم و آبي آرامش دريا! و شمال ايران كه هميشه ديدني و دلچسب است... اين اولين باري بود كه دريا آوا را مي‌ديد... و چه مهربان بود... لحظات كمي آوايم را در آغوش گرفت و با مهر قطره‌هايش را نثار پاهاي كوچكش كرد تا خيسي سخاوتمندش را باز هم كودك ديگري بچشد... و جانان كه عاشق درياست ... روزها وسط آب و شبها كنار آب مشغول شن‌بازي كودكانه‌اش مي‌شد...     جان مادر عاشق باران و چتر است... كاش بيشتر مي‌باريد!     جانان با ديدن كاكتوس‌ها: ...
6 مهر 1392

آخرين روز تابستان

هميشه روز آخر تابستان برايم رنگ و بوي ديگري دارد. شوق توام با استرس مدرسه رفتن آن روزها براي من هنوز كاملا تمام نشده اگرچه امروز فقط يك حس تلخ و شيرين نوستالژيك از آن باقي مانده اما هنوزم من عاشق مدرسه‌ام . اينها همه به يك طرف و شادي روز تولدم  كه روز آخر تعطيلات تابستاني است هم يك طرف ديگر اين قضيه‌ است. هنوز آن لاك ناخني را كه در يكي از روزهاي پاياني تابستانهاي كودكيم از يك دوست هديه گرفتم به ياد دارم... قرمز و زيبا . اما تا باز كردم كه روي ناخنهايم بزنم شيرپاك خورده‌اي يادم آورد كه فردا مي‌خواهيم مدرسه برويم لاك نزن كه مدرسه راهت نمي‌دهند. و همان شد كه حسرت آن لاك در دلمان ماند تا تعطيلات عيد كه ديگر خشك...
1 مهر 1392
1